وی خراسان توتاصبح قیامت دل من دردجان را توطبیبی توطبیبی توطبیببزم دلرا توحبیبیتوحبیبی توحبیب بیتولّای تودلرا نه قرارونهشکیبتوغریبالغربایی وهمه خلق،غریب نهخراسانکهسماواتوزمینحائرتوست
دورونزدیک ندارد دل ما زائرتوست ای قــبـول غـم تـو گــریـه نــاقـابـل ماآتش عشق تودرروزجـزا حاصل ما مایـه ازخاک خراسان تـو دارد گل مامانبودیم کهمیسوخت بهیادت دلما سالها آتش غم شمع صفـت آبت کـرد
زهردرسینهشراریشدوبیتابت کرد تو به خلقت پدری وتوبه زهرا پسریمثـل جد وپـدرت ازهمه مـظلـومتری تـو جگـر پاره پیغـمبـروپارهجگریبلکه بیتـابترازبسمل بیبال و پری میزبان تو شــد ای جان جهان قاتل تو
کس نـدانست نـدانست چه شد بادلتو تـوکـه سـرتـا بـهقـدم آیــنه توحـیدیبه چه تقصیرچوبسمل به زمین غلطیدی مرگ رادورسرتلحظهبهلحظهدیدیهمچنان مـارگـزیده بهخودت پیچـیدی که گمان داشتکه با آنغم پیوسته تو
قـتـلگـاه تو شـود حـجـره دربستـه تو؟ «بابی انت وامی»که چه آمد به سرتداغ معصومه مظلومه به جان زدشررت توزدی بال و پر وکـرد تماشا پسرتبسکه برشمس رُختریخت ستارهقمرت شـــرر آه بـر آمـد ز نـهـــادت مــــولا
صورتتشستهشد از اشکجـوادت مولا طـایــر روح غریبــانه پــرید از بدنتقاتـلت اشکفـشان بود به تـشیـیع تنت خبر از غربت تن داشـتفقط پیرهنتکرد با خونجگر دست جوادت کفنت چوب تابوت تو بر شانۀ جان همه بود
جای معصومه تواشکفشان فاطمه بود بانـوان چشم ز مهـریـه خـود پوشـیدنددور تابـوت تو پـروانه صفت گردیدند اشکها بود که بـرغربت تـوباریـدندلاله ازخون جگربرسرراهت چیدند مردها مثلزنـان شیـونـشان بــرپا بود
دورتابـوت تو ذکـر همه یا زهـرا بود ای خدا سوختم ازگریه،دل ازکف دادمکاش میسوخت فلک از شرر فـریادم کـاش مـیداد غــم شـام بـــلا بـر بـادمیـاد خـاکـستر وسـنگ لب بـام افـتـادم پای تابوت رضاچنگونیودفنزدند
همه سیلی زدهبر صورتخود، کفنزدند دور تابوت تو برچهره اگرچنگ زدندلیک پـای سر جد تو همه چـنگ زدند دور تابـوت تـو نالـه ز دل تـنگ زدنددورزینبهمه ازچارطرف سنگزدند تا شرار از جگر و ناله ز دل برخیزد